تا مرگ دو خیابان فاصله داشت!

با لباسی سفید

فاتحه خواند برای شادی روح لبخند!

و بوسه زد بر گونه های سرخ آرزو

که تب کرده بود برای سیب!

شاید آبستن بود!

 

(( فردا خورشید از مغرب طلوع می کند!

من از سایه

جدا می شوم

تا دل زمان خنک شود!

بساطت را جای دیگری پهن کن مادر!

سایه ام خشک شده))

 

حرف هایش طعم لیموی مانده می داد

 

نشست پشت میز وسوسه

حسرت نوشید

در فنجان لب پریده !

 

ساعتی بعد

نوشته هایش را به خاک سپرد

کتابهایش را به دریا!

(( راهنمای ناخدایی باشید که طریق عشق را گم کرده))

 

و قدم زد

تا خیابان موعود ...