شعری برای بابا
قلم که می رسد
به بلندای نام تو
صفحه به خود می بالد
از شوق حضورت!
و شعرم
طعم خوش عشق می گیرد
به شکرانه لمس تو
بوسه میزنم
بر دست های گرم خدا
و سجده می کنم
به خاک قدمهایت
گاهی دلم می گیرد
از زمستان موهایی
که روزی مخمل دستهای مادر بود
و از خطوط پر چین و چروک خاطره!
بر پیشانی بلند تاریخ!
وقتی نیستی
چشمهایم خشک می شوند
در صحنه وحشت !
و لبهایم
فراموش میکنند
تکرار واژه عشق را
زیر باران انتظار!
با من بمان!
چهره سردم را
میهمان چشمهای عاشقت کن
که دُردانه مرداب
با نور نگاه تو زنده است
ای یگانه خورشید آسمان قلبم
پدرم!
+ نوشته شده در ساعت توسط نیلوفر مهرجو
|