بر قلب مرداب،فقط نام تو را نقاشی می کنم  

و روی خطوط زمستان دستهایی بیگانه

عریان و بیصدا می لرزم

از تمام شعرها بیزارم ،

از نوشته ها ...

و تمام نویسندگانی که حتی نمی توانند

اولین حرف نام تو را

بر ثانیه های فردایم حک کنند

بعد از تو

 خود را محکوم کرده ام

 به دیدن عکسی که بین مرگ و زندگی لبخند می زند

و تمام پرده ها را کشیده ام

نه آفتاب را می خواهم نه باران را

همین خمیازه ی عنکبوت ها برایم کافیست

نامردها!

گاهی هم می خندند

وقتی دلم برای نگاهت درد می گیرد

و زخمهایش را می بوسم تا عطر تو را بنوشم!

همین خنده ها مرا بس

در این آخرین شب و آخرین نامه ی زندگی...

اگر فردا چشمهایم بین سلام  و صبح بخیر تو طلوع نکنند

خورشید را دار خواهم زد

 و این نام را که سه هجا بیش نیست

برای زخم زدن به لحظه هایت جا  می گذارم...

 

پی نوشت:

 

تو را به خدا سپردم

تا عاشقانه دوستت بدارم نه از روی عادت همیشگی

و تو...

خوش به حال تو که مرا شناختی و رفتی

و من

هنوز در پیوند ابروهایت حیرانم!