پیاده شدم در دیاری غریب

پس از خوابی تلخ

...

جایی که گنجشکها

زبان درخت را نمی فهمند

و فاخته ها

با سرهایی بریده آواز می خوانند!

...

هنوز

متورم میشوند رگهای غیرت

از سرمه ی چشم دختران

و خاموش است

چراغ تاریخ !

...

تمام شهر

محو دهان یخ زده ی تندیس هایی

که آزادی را بشارت می دهند

و اما چنگ می زنند

بر گیسوی سپید مادرانی

که فرزندانشان

غرق خونابه ای شیرین

زندگی را فریاد می شوند !

....

اینجا کجاست

که چشم بی شرم

میخکوب بر دیوارهای قبله اش

خدا را فریاد می زند...