چشم شرم !
پیاده شدم در دیاری غریب
پس از خوابی تلخ
...
جایی که گنجشکها
زبان درخت را نمی فهمند
و فاخته ها
با سرهایی بریده آواز می خوانند!
...
هنوز
متورم میشوند رگهای غیرت
از سرمه ی چشم دختران
و خاموش است
چراغ تاریخ !
...
تمام شهر
محو دهان یخ زده ی تندیس هایی
که آزادی را بشارت می دهند
و اما چنگ می زنند
بر گیسوی سپید مادرانی
که فرزندانشان
غرق خونابه ای شیرین
زندگی را فریاد می شوند !
....
اینجا کجاست
که چشم بی شرم
میخکوب بر دیوارهای قبله اش
خدا را فریاد می زند...
+ نوشته شده در ساعت توسط نیلوفر مهرجو
|