دل خوش ام

به همدستی واژه های باران خورده

...

با طلوعی زودتر از خورشید

گره میزنم آفتاب را

به دست های بی تاب شهر

و سلام میکنم

به گلدان خالی کنار باغچه

که نشان شهامت گلهایی ست

که مرگ را

ترجیح دادند به اسارت خاک

...

با لبخند صبح

رها میشوم در آغوش روزمره گی

آزارم میدهد صورت شرجی خورده خیابان

و له شدن احساس سنگ فرشهای ترک خورده

زیر پاشنه های غرور

...

از پیچ خیابان

پرواز میکنم بالای درختی

مست از بوسه گنجشکی غریب

که آواز یادش رفته

و اشاره میکند به آشیانه اش

که کلاغ در آن تخم گذاشته

و چه بی پناه

قفس را فریاد می کشد!

...

از روی تنه درخت

میخزم به زیر چروک دستهای پیرمردی

که جارو میکند باورهای در خیابان را

عطسه که میکند

من پرت میشوم

به دلواپسی کوچه

جایی که

زنی سیلی خورده از روزگار

بازوی یگانه اش را

سخت می فشارد

تا عبورش دهد

از میان خمیازه ی آهن پاره های متحرک

...

بالا میروم از روده ساختمانی

که برایم معنا می کند نان را

در میان چهره های عبوس

در میان فریادهای غرور

در میان اعداد بهم ریخته

در میان کاغذهای سیاه

...

شبانگاه

بر میگردم به زیر سقف بی کسی

و خورشید می خوابد

و اندیشه می خوابد

من اما بیدارم

با خط خطی روز مره گی ام

بر کاغذهای بیگناه

و تمام ساعتها برایم شعر است

و تمام دقیقه ها و ثانیه ها هم

...

من اما شاعر نیستم

گاهی نقاشی میکنم

اما سالهاست نقش عشق

نا تمام مانده روی بومی کفن شده

...

نه شاعرم

نه تصویرگر

هنر در من مرده است

و من سالها پیش

در هجوم لحظه ها